حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳ 19 رمضان 1445 Thursday, 28 March , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 11405 تعداد نوشته های امروز : 0×

روز نیمه تمام (نوشته نریمان عبدالرحمانلی)

شناسه : 32977 18 می 2020 - 22:29 1268 بازدید

دو ساعت بیشتر طول نکشید تا توانستی خود را از فکر و اندیشه ی خانه و کار و شلوغی شهر رهانیده و بی هیچ رنج و زحمتی به مرکز استراحت و درمان در محلی خوش آب و هوا در حومه ی شهر برسی، متوجه عمق نگاه توأم با تمنای خانم مسؤول ثبت نام و نیز لبخند معنی دار وی، که باز معنایی جز تمنا ندارد، هستی و آن گونه که باید و شاید آنها را «بها» داده اتاق تک نفره برای خود می گیری، اشیای خود را جا به جا کرده و وقتی خیالت از همه چیز راحت می شود کاغذ کاهی نرم را درآورده روی میز می گذاری و قلم را کنارش و در این هنگام از پنجره ای که پرده اش تا نیمه باز است نگاهی به بیرون می اندازی. هرچند که اتاقت چشم انداز دریا ندارد ولی، با آن که زمستان است…

روز نیمه تمام (نوشته نریمان عبدالرحمانلی)
پ
پ

نریمان عبدالرحمانلی نویسنده، روزنامه نگار، مترجم و نمایشنامه نویس آذربایجانی به سال ۱۹۵۸ در محال آذربایجانی نشین «قاراچوپ» جمهوری گرجستان به دنیا آمد. از سال ۱۹۸۰ به بعد در روزنامه های «داش کَسَن»، «گرجستان شوروی»، روزنامه ی «فیلم»، مجله ی «فیلم های جدید»، استودیوی فیلم «جعفر جبارلی» جمهوری آذربایجان، استودیوی فیلم های مستند «خاطره»، آرشیو ادب و هنر کشوری آذربایجان، کانال تلویزیونونی «لیدر»، مجله ی «اولدوز»، انتشارات «قانون» و «عادل اوغلو» فعالیت داشته است. نریمان عبدالرحمانلی از سال ۲۰۱۴ در مرکز ترجمه ی کشوری وابسته به هیأت وزیران مشغول به کار است. از مؤلف چندین اثر ترجمه و تألیف به زبان ترکی آذربایجانی توسط انتشارات «پارلاق قلم» بناب چاپ شده است از جمله: «کلیمانجارو قارلاری (برف های کلیمانجارو)» اثر ارنست همینگوی، «ساعت آلتی دا گلن قادن (زنی که رأس ساعت ۶ می آمد)» اثر گابریل گارسیا مارکز و «قومارباز (قمارباز)» اثر داستایوسکی

روز نیمه تمام

همه چیز بهتر از آن چه که فکر می کردی پیش رفته است ….

دو ساعت بیشتر طول نکشید تا توانستی خود را از فکر و اندیشه ی خانه و کار و شلوغی شهر رهانیده و بی هیچ رنج و زحمتی به مرکز استراحت و درمان در محلی خوش آب و هوا در حومه ی شهر برسی، متوجه عمق نگاه توأم با تمنای خانم مسؤول ثبت نام و نیز لبخند معنی دار وی، که باز معنایی جز تمنا ندارد، هستی و آن گونه که باید و شاید آنها را «بها» داده اتاق تک نفره برای خود می گیری، اشیای خود را جا به جا کرده و وقتی خیالت از همه چیز راحت می شود کاغذ کاهی نرم را درآورده روی میز می گذاری و قلم را کنارش و در این هنگام از پنجره ای که پرده اش تا نیمه باز است نگاهی به بیرون می اندازی. هرچند که اتاقت چشم انداز دریا ندارد ولی، با آن که زمستان است، درختان همیشه سبز را می بینی که به صف ایستاده و تا آن دور دستها می روند و روح آدمی را نوازش می دهند. باد کمی در حال وزیدن است و نم-نم بارانی که صبح هنگام سوار شدنت به اتوبوس در حال باریدن بود حالا دیگر به دانه های برف تبدیل شده، و دانه های برف در امتداد خط مایل تا به سنگفرش حیاط ساختمان می رسند آب می شوند. بعید است این برف پراکنده بتواند زمین را سفیدپوش کند. مثل این که این زمستان هم روی برف را نخواهیم دید.

در اتاق را می زنند، می روی در را باز می کنی: خانم خدمتکار است، ملحفه ، حوله و دستمال با خود آورده. معلوم است درد مفاصل دارد. قدری برایت عجیب است که با آن که در مرکز استراحت و درمان کار می کند چرا نتوانسته دردش را درمان کند. خانم خدمتکار یک بار تمام وزنش را روی پای راست انداخته، پای چپ را به زحمت از زمین بر می دارد و در گام بعدی تمام وزنش را روی پای چپ انداخته این بار پای راست را از زمین برمی چیند و پاورچین، به زحمت هم شده، می آید ملافه و رو بالشی را عوض می کند، حوله و دستمال دست را بالای تختخواب می گذارد، برایم اوقات خوشی آرزو می کند و در حالی که چشم به کف اتاق دوخته ادامه می دهد: اگر چیزی لازم داشتید خبرم کنید. تو هم که قاعده ی کار را می دانی، و در این هنگام شانه ی چپت را بالا می اندازی، دست راستت داخل جیب سمت راست شلوارت می رود و یکی از اسکناس های خورد را درآورده و با آن بهای زحمات خانم را می پردازی.

خانم خدمتکار هم دعا و ثنا گویان اتاق را ترک می کند، تو به کنار میز برمی گردی، نگاهی به کاغد و قلم روی میز می اندازی.  با خود می گویی درست است که به مرکز استراحت و درمان آمده ای ولی بیماری ات بهانه ای بیش نیست و دردی که در درون داری با روش های درمانی متعددی که اینجا پشت سر خواهی گذاشت بیرون شدنی نیست. امروز یکشنبه است و تعطیل؛ از فردا صبحِ زود پزشک تو را معاینه خواهد کرد، برایت نسخه و دوا و درمان خواهد نوشت، روش های درمانی را مشخص خواهد کرد، توصیه ها به تو خواهد داد، تو هم همانند اسب جُدُر[۱] جای خود را در میان دیگران خواهی یافت، دنبال پرستاران دویده، به نوبت خواهی ایستاد، سعی خواهی کرد به نوعی باب گفت و گو را با هر کسی باز کنی، متلک های بی مزه ی مردانی را خواهی شنید که روانه ی خانم های پرستار و اکثراً شهرستانی می کنند که در اتاق های مختلف درمان کار می کنند، از آشنایان تصادفی خواهی سرگذشت های تاریخ گذشته را شنید، خواهی کوشید که به نوعی با بوی نامطبوع عرق و چرک کنار بیایی، غذاهای بی مزه را نوش جان کرده و در تختخوابت خود دراز خواهی کشید، و یا همدردی را پیدا کرده و سر صحبت را با او باز کرده و در حیاط قدم زنان با او گپ و گفت خواهی کرد و اگر این هم نشد، مانند آدم های عاطل و باطل و بیکار، در کوچه های خلوت قصبه ای مرکز استراحت و درمان در آن واقع است سرگردان خواهی گشت.

هر از گاهی چند تن از دوستان و آشنایان به دیدارت خواهند آمد: عده ای واقعاً دوستت دارند، گروهی برای آن که فردایِ روز وقتی تو را دیدند سرافکنده نباشند، جمعی هم همینجوری و برای آن که بهانه ای برای پر کردن اوقات بیکاری خود داشته باشند؛ از هر دری سخنی با تو خواهند گفته سرت را درد خواهند آورد در پایان هم چند سخن بزک کرده و اتو کشیده بارَت کرده و راه خود را کشیده و خواهند رفت و تو را با افکارت تنها خواهند گذاشت. در حالی که در حین مراحل درمانی جریان الکتریکی به بدنت وصل است، دستان ماساژور روی بدنت می چرخد، و یا زمانی که در وان دراز کشیده ای، دردی همراه با حس پشیمانی در وجودت حس خواهی کرد و در عین حالی که به دنبال علت دردهایت هستی، رشته ی افکارت به گرهی سردرگم خواهد شد.

عجله ی چندانی نداری که اشیای خود را جا به جا کنی. فرصتِ تنهایی و راحتی ای که دیر زمانی در آرزویش بودی اکنون به دست افتاده؛ دست کم می توانی اندکی سبک تر و راحت تر می شوی. نایلون سیبی را، که سرِ راه خود موقع آمدن خریده بودی، برمی داری، یکی از آنها را به دست می گیری و مانند همیشه با دستت پاک می کنی، می خواهی گاز بزنی، ولی یادت می افتد دندانهایت دیگر آن قوت را ندارند، یاد چاقویی می افتی که در جیب ساکت داری، دست فرو کرده درمی آوری. تیغه ی چاقو هم چون تیغ سیب را می برد، و در همان آن انگشت کوچک دست چپت را هم می بُری و احساس درد شدیدی می کنی: نگاه کرده و می بینی تیغه پوست دست را بریده و به نوک انگشت فرو رفته است، و از زخم کوچک خون می آید. به طبق عادت دستت را تکان می دهی، قطره ای خون روی کاغذ می افتد، تو هم یواش-یواش، در حالی که نگاهت به قطره ی خونِ چکیده شده روی کاغذ دوخته شده، دردِ انگشت را فراموش می کنی. لکه ی خون به شکل حرف O (او) است، البته کنارش هم یک نقطه ی کوچک دارد: O. یعنی فقط او و دیگر هیچ. «البته «او» به خاطرت خطور می کند، یعنی همان قدرت الهی.

هم علت آمدنت هم علت رفتنت «او» بوده است. گمان نکن که به این جا رسیدی دیگر همه چیز تمام شده. چه کسی جز «او» می داند یک لحظه، یک دقیقه و یک ساعت پس از این چه رخ خواهد داد؟»

تو که دیندار افراطی و امثالهم نیستی، تو حتی کلمه ی شهادت را هم درست و حسابی بلد نیستی، نماز نمی خوانی، روزه نمی گیری، مسجد هم فقط برای مجالس ترحیم می روی، با این همه شکی در وجود «او» نداری، و فکرش را هم نمی کنی آیا این باورت درست است یا نه، باور داری که فوق این جهان باید یک قدرت الهی باشد اگر این نیست، پس چگونه کائنات می تواند با این همه نظم جریان داشته باشد؟

البته دیگر هوس سیب خوردن نداری، هر چند سعی می کنی خون انگشت کوچک را با دستمال کاغذی بند بیاوری ولی ناخودآگاه باز نگاهت اول به لکه ی خونِ روی کاغذ و پس از آن به برفی می افتد که مقداری هم شدتش بیشتر شده است. «چرا خشکت زده – داری خودت را سرزنش می کنی – مگر همین را نمی خواستی، مگر نه این که در حسرت چنین فرصتی بودی؟ حالا که آرزویت حاصل شده، خوب، بنشین و شروع و بنویس! بکوش که درد روانت را، که جانکاه تر از درد جسم است، اندکی تسکین دهی، شاید قدری آرامش یافته و راحت شوی؟» خوب، قرار بود این بار از چه بنویسی؟ درسته، می خواستی از سودای دوران جوانی ات بنویسی، می خواستی رازی که سال ها در درون خود نگه داشته بودی روی کاغذ بریزی، راز آن دختری باز بگویی، هم «او» که پس از گذشت این همه سال دیگر «زن» شده، و عمرش از نیمه گذشته. اکنون که دیگر سرنوشت نوعی دیگر رقم خورده، سراغت را گرفته و از شنیدن خبرت شگفت زده شده. هر چه سن و سال بالا می رود، انسان فرصت بیشتری پیدا می کند به گذشته فکر کند و دوست دارد خاطرات آن دوران را روی کاغذ بیاورد. البته تو که اسمی از او نخواهی برد، جا و مکانش را هم مشخص نخواهی کرد، ولی در خصوص «او»، همان که محرم رازت است، خواهی نوشت؛ حتماً اگر روزی – روزگاری نوشته ی تو را بخواند خاطرات را دوباره به خاطر خواهد آورد، غیر از این هم نخواهد بود، چون در آن نوشته رخدادهایی است که نمی توان تصور کرد برای او ناآشنا باشد حتی اگر خاکستر سال های دور بر آن نشسته باشد.

«ظاهراً باید بیدارش کند …. ولی آیا بیدارش خواهد کرد؟!» این جمله را در حالی ناخودآگاه بر زبان می رانی که یک چشمت به چاقویی است که هنوز در سیب فرو رفته و چشم دیگرت به دو لکه ی خونِ روی کاغذ دوخته شده، ناخودآگاه یکی بزرگ و دیگری کوچک. دیگر لکه ها هم کاملاً جذب کاغذ شده و رنگ آن دیگر قرمز نیست و به سیاه – خاکستری می زند. خون انگشتت هم که بند نمی آید، هر چه با انگشت شست دستمال کاغذی را بیشتر روی زخم فشار می دهی به همان اندازه هم خون بیشتر پخش می شود. «در بیرون باد و بارش برف و در داخل اتاق میز کوچک و روی آن کاغذ و قلم و لکه ی خونی که دیگر رنگ باخته …. – با خود فکر می کنی – آخر این همه کنار هم چیده شده پیامی به تو برسانند؛ دست کم باید تو را برای نوشتن تحریک کنند …. مگر چیزی که می خواستی این نبود، خوب، بشین بنویس ….»

می خواهی از چه بنویسی؟ بلکه می خواهی از «او» بنویسی، از زنی که در چند صد متری این ساختمان زندگی می کند بنویسی، ولی چه چیزی جز خاطراتی که دیگر خاموش شده و جز تلخی از خود بر جای نگذاشته تو را به آن زن پیوند می دهد؟ البته در آن زمان به این فکر نکرده بودی، ولی هنگامی که در اتوبوس بودی و اتوبوس به این قصبه نزدیک می شد یادت افتاد که در یکی از شبکه های اجتماعی نوشته بود. اکثر ماه های سال، زمان تعطیلی و اعیاد از شهر بیرون می زدی و به ویلایی که در اینجا بود می آمدی. ولی اگر چشمداشتی  بیشتر از این مهر گذرا داشته باشی باید بگویم دیوانگی است. به این سن رسیدی هنوز نمی دانی که وقتی روح دو نفر به هم نزدیک نباشد هر چه فاصله ی فیزیکی میان آنها نزدیک هم باشد تأثیری ندارد. دست کم او زندگیِ خود، دلمشغولی ها، و خواسته های خود را دارد. البته ممکن است بخواهد به لحظات زندگی خود خاطرات گذشته را نیز اضافه نماید تا رنگ و بویی دیگر به آن ببخشد. حتی اگر بداند فاصله ی نزدیکی با او داری باز نخواهد توانست بیاید و سری به تو بزند، فقط می تواند هر از گاهی خاطرات این دوران را از اعماق قلب خود بیرون کشیده با حسی، که نیمه ای افسوس و نیمه ای دیگر اندوه است، به آن نگریسته و دوباره آن را در بقچه ی خاطراتش بگذارد، همین و بس.

دستمال کاغذی را، که با خون سنگین شده داخل سطل زباله می اندازی، روی زخم را با دستمال جیبت می بندی، دست چپت را در جیب کاپشنت می گذاری، و برای این که اندکی از فشار این افکار بکاهی از اتاق بیرون می زنی. هر کدام از طبقات را که پایین می آیی می بینی در هر طبقه سه – چهار نفر روی کاناپه ی رو به روی تلویزیون  لم داده و مشغول تماشای تلویزیون هستند که تمامی طبقات فقط یک کانال را نشان می دهد. باد در ورودی را به سویت هول می دهد، سرما سر و گردنت را حسابی می نوازد، کلاه کیپ کرده چشمت را به دانه های برفی می دوزی که در کف حیاط آب می شوند. «معلوم است، اگر نمی خواستی چیزی بنویسی، انتخاب این وقت زمستان برای استراحت حتی برای معالجه و درمان نهایت بی فکری است – از مغزت می گذرد. اولاً درد تو نه با دارو و درمان رفع می شود و نه با روش های درمانی و مانند آن. شاید اینها قدری از درد جسمانیت بکاهند، پس با روح متلاطمت چه می خواهی بکنی؟ تو خودت از این طلاطمات درونت اصلاً سر درمی آوری تا بیچاره دکتر از آن سر دربیاورد؟ پرهیز، وان  آب گرم، حرکات دست و پا، ماساژ …. فقط برای جسم است، تأثیر آنها نه به عمق دردناک روح می رسد و نه فایده ای برای آن دارد …..»

سه مرد از مجتمع روبرویی بیرون می آیند، یقه ی کاپشن ها و پالتوهایشان را بالا زده، کلاه های خود را کیپ گذاشته، آهسته – آهسته به طرف غذاخوری می روند. یادت می افتد که پرستار کشیک گفته بود می توانی با نشان دادن برگه ی اعزام ناهار و شام بگیری، هر چند که از امروز نامت ثبت شده. صبح برای آن که زن و بچه بیدار نشوند، آهسته به آشپزخانه خزیدی فقط یک استکان چای شیرینی با دو تکه نان خوردی، ولی با این همه اشتهای خوردن غذا نداری، از این گذشته، در شأن خود نمی بینی با نشان دادن برگه ی اعزامیه غذا بگیری. شاید هم همین حس وادارت می کند دوباره به ساختمان برگردی و طبقات را، که ظاهر آنها هیچ فرقی نکرده، یکی پس از دیگری پیموده و به اتاقت برگردی. وقتی وارد اتاق گرم می شوی تازه حس می کنی چقدر سردت بوده است.

قبل از نشستن نگاهی به چاقوی فرو رفته در سیب، قلم و کاغذ و لکه ی خون به شکل «O. » روی آن می اندازی. البته اگر این لکه را بشود دایره فرض کرد آنگاه می توان این معنی را استباط کرد: «دایره بسته شد. والسلام». اگر این باشد باز منطق ناگزیر و سفت و سختی به میان می آید: این که این همه راه را کوبیدی و برای کاستن دردهای خود به اینجا آمدی اسمش را جز حماقت دیگری نمی توان گذاشت؛ اگر گمان می کنی با نوشتن می توانی به آرامش برسی رُک بگویم فقط خودت را داری فریب می دهی آن هم برای مدتی محدود. خیالبافی در باره ی آن زن هم نه درخورِ وضعیتِ فعلیت به عنوان سرپرست خانواده است و نه معنای خاصی به زندگیت می بخشد؛ از این گذشته پس از آن که در این قصبه ی حومه ی شهر سه هفته به خود عذاب خواهی داد هیچ حاصلی چیزی جز گناه درو نخواهی کرد. این برگه ی اعزامیه را هم فوقش به یک دوست دیگر می دهی تا از آن استفاده کرده، این مکان استراحت کند و دعاگوی وجودت شود. باز مثل گذشته تو می مانی و دردهای روحی، که بیشتر از دردهای جسمی عذابت خواهند داد، با این درد می سوزی و می سازی و به زندگی ادامه می دهی. شاعر چه خوب گفته، پس از این …. پس از این هر چه می خواهد شود، بشود.»

چاقو را از سیب می آوری داخل ساک می گذاری، قلم را در جیب کاپشن می گذاری، صفحه ی کاغذی که لکه ی خون رویش بود کنار زده و ورق های کاغذ را داخل سطل زباله می اندازی.

ساکت را برمی داری و هنگام خروج از در ناگهان این فکر به سرت می زند که آن لکه ی خون می تواند معنای دیگری داشته باشد که در حال حاضر به خاطرت خطور نمی کند.

در حالی که سعی می کنی سوزش انگشت کوچک دست چپت را فراموش کنی وقتی هنگام خروج از ساختمان کلید اتاقت را به پرستار کشیک می دهی دیگر متوجه نگاهی که هم چون یک علامت سؤال تا در خروجی تو را همراهی می کند نمی شوی.

در حالی که به سوی ایستگاه حرکت می کنی با خود فکر می کنی که یقیناً شهر دیگر با برف سفیدپوش شده است. دست کم آرزو داری شهر تر و تمیز و سفیدپوش را ببینی ….

ژانویه ۲۰۱۶

 

[۱] جُدُر محلی است در قراباغ آذربایجان که اسب‌های آن (اسب قراباغ) شهرت جهانی دارد

نوشته نریمان عبدالرحمانلی

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.