«تراکتور» دههی ۵۰ اگرچه محبوب بود، اما یک موجود صرفاً بومی بود که شهرتش از تبریز خارج نمیشد؛ مثل بقیهی تیمها.
به گزارش تبریز ما (به نقل از عصر تبریز)، در هیاهوی واگذاری باشگاه تراکتورسازی تبریز چه خوب است با خواندن متن زیر به قلم ابراهیم افشار که سال گذشته در وب سایت فرهنگستان فوتبال منتشر شده به ارزش والای نام تراکتورسازی و جایگاه آن پی ببریم:
۱- این تیم چوپانان است؛ تیم مادران گیسوسپید و روشنفکران خستهجان. این تیم بابک است، تیم کوراوغلو، تیم ستّار و باقر؛ تیم من. تیم شیخ محمد، تیم شهریار گداختهجان؛ تیم دستفروشان و یخفروشان. تیم قالیبافان سیلاب. این تیم من است که مارش ظفر میخواند. دستهدسته در «سهند» و «ساوالانِ» مِهگرفته ایستاده و میخوانند؛ مارش ظفر در پل دختر و بیلهسوار و مشکین. در ارسباران زیبا که سیبهایش از جنّت آمده و اسبهایش خود شیههکشان همراهیات میکنند: «ظفر مارشین چالان بیزوخ (مارش ظفر را ما نواختهایم) دنیا بویی قالان بیزوخ (تا آخر دنیا ماندگار ماییم) قهرمانلیق بیزیم کی دیر (قهرمانی از آنِ ماست) ایرانا باش اولان بیزوخ (برای ایران، ما “سر” شدهایم) آذربایجان دیاریمیز، تراکتور افتخاریمیز… ادب شرف، شعاریمیز… (آذربایجان دیارمان. تراکتور افتخارمان…. ادب و شرف، شعارمان)»
«متن کامل این سرود را در انتهای همین یادداشت، بخوانید»
۲- دلم پیش این سهنفر مانده است: صمدآقا ، بیوکآقا و ممدآقا. نمیدانم قبر صمدآقا کجاست، اما میدانم که بویوکآقا چنان به آلزایمر تلخی دچار است که رفقای گرمابه و گلستانش از «تراکتور» نسل اول را نمیشناسد و محمدآقا البته در ینگهی دنیا کِیفش را دارد میکند. «صمد پورصمدی»، ژورنالیستی شیرینزبان که خود نخستین سخنگو، مدیر و مرد همهفنحریفِ «تراکتور» دههی پنجاهی بود، اکنون سالهاست که زیر خاک غنوده و خبری از مارش ظفر و شعارهای «عیبی یوخ» تماشاگران دوآتشهی تیمش ندارد، که دنیا را برداشتهاند روی سرشان. «بویوکآقا صباغ»، اولین کاپیتان دههی چهلی این تیم، چنان در بستر بیماری آتش گرفته که گاه توپچیهای هم نسلش را نمی شناسد. و صدالبته «محمدآقا بیاتی»، اولین مربیِ غیر بومی «تراکتور» در جام تخت جمشید، الان سُر و مُر و گنده، دارد توی گعدههای ورزشی لُسآنجلس باربکیو آتش میکند و از خاطرات آن «تراکتور» نازنین بدوی حرف میزند.
بیوکآقا تا همین اواخر -پیش از دچارشدن به آن بیماری مردافکن- در فروشگاه لوازم ورزشی فروشیاش واقع در میدان ساعت تبریز نشسته بود و با آن زبان ترکی فاخرش، و خاطرات ناب و بکرش، چنان مخاطبش را شیفته میکرد که یکبار در دههی هفتاد نشستم و ساعتها نوار ازش پر کردم. تاریخ شفاهی تأسیس تیمهای «ماشین» و «تراکتور» در اواخر دههی چهل، لبریز از نکتههایی بدیع و غریب است. حیف که او اکنون، یک پوست و استخوان شده و از آن پاهای عضلانیاش چیزی نمانده است که میگفتند وقتی از پلههای رختکن تیم «شاهین تبریز» به پایین میآمد تا به میدان برود، زمین زیر پایش جیلینگ- جیلینگ میلرزید. ریشهی زمانیِ داستانهای شیرین او صدالبته به اواخر دههی چهل برمیگردد که وقتی تبریز در حال تبدیلشدن به یک شهر صنعتی بود، مهندسینِ خوشفکر این دو کارخانه (تراکتور و ماشین)، به این فکر افتادند که ابتدا برای بالابردن اعتماد بهنفس و صحّت بدنی کارگرانشان، دست به تأسیس کلوپ بزنند. آنگاه توپچیهای بیکارهای که به سفارش این و آن، لباس کارگری کارخانهی جدیدالتأسیس «تراکتور» پوشیدند تا آبباریکهای برای درآمدشان پیدا کنند، حق نداشتند که همزمان با ساعات اداری، دست به ورزش بزنند و فقط باید حتماً کار یدی میکردند تا بهرهوری کارخانه بالاتر برود! قشر دیگر توپچیهای دههی چهل، همانهاییاند که در اوج ستارگی و تکنیک، توی کارگاههای نمور و تاریک قالیبافی، گره به نخ ابریشم میزدند تا فرش «مهربان» ببافند. در این گیر و دارهاست که همزمان با ترویج فوتبال در ایران، و راهافتادن لیگها و مسابقات زیرگروه، «تراکتور» به سطح اول فوتبال کشور راه مییابد و اینجا دیگر نقش صمدآقا پررنگ میشود. مردی که برای روزنامههای تهران مطالب اجتماعی و سیاسی مینوشت و سرش بوی قورمهسبزی میداد (و صدالبته میگفتند که یکبار هم در زندانهای سیاسی آنزمان، تنهاش به تنهی خسرو روزبه خورده است)، حالا باید از هویت این تیم کارگری دفاع میکرد. اگر محمدآقا بیاتی (اولین مربی تراکتور در جام تخت جمشید) خود یک تاجی بهشمار میرفت و روزگاری گلر این تیم بود، مربی دوم تیتیها (حسینآقا فکری) یک ضدّ تاجی قهار بود و زوج او و صمد، میتوانست مهمترین جنجالهای روز فوتبالی را بیافریند و بازیهای تراکتور- تاج را تبدیل به نمایشی از خین و خینریزی کند؛ اما اولین تیم راهیافته به لیگ را همین محمدآقا کوچ کرد. سال ۵۴ در سومین دورهی جام تخت جمشید، ما در پوستمان نمیگنجیدیم که تیممان لیگی شده است.
ممدآقا ششبازیکن قدَرقدرت بومی داشت که استخوانبندی تیمش را بر اساس آنها شکل داده بود. اولی میرمجید (کاپیتان وفادار سرخها) که به عنوان پیستون چپ، ۹۰دقیقه کنار خط میرفت و میآمد و بازی بسیار مدرنی ارائه میکرد. او با موهای طلایی لَختش، شباهتی غریب به توپچیهای اروپایی داشت و چنان واله و شیدای «تراکتور» بود که حتی وقتی خسروانی چک سفید جلویش گذاشت که غُرش بزند، خندید. او نمیتوانست تبریز را تَرک کند و در غربت تهران دوام بیاورد. حالا طفلی را نگاهش نکن که با تهماندهی همان عصیان قدیمیاش، کپیده گوشهی خلوت قهوهخانهی پشت خیابان خاقانی و با یوسف چوپان و تراختوریهای قدیم، قلیان خوانسار را با قلیان کاشان عوض میکنند و همچنان مینالند از ساختار بیترحم فوتبال ایران و تبریز که ستارههایی مثل او را به «کمکمربی»های غیر بومی فروختند؛ به دوزار هم فروختند. دومین مرد دفاع «تراکتور» دههی پنجاه، مردی بود ملقّب به «اوزون خلیل» (خلیلدرازه) که با قدّی حدود دومتر، در وسط دفاع میایستاد و همهی کلّهها را میزد و چاشنی کارش وقتی بود که توپ را با برگردان از جلوی دروازهی «دادوش» (داریوش حاجرشیدی) دور میکرد و باغشمال غرق خنده و سرور میشد. سومین مرد بیاتی، بچهی قالیباف محترم و لاغَرویی بود به نام «رحیمآقا» که معجزهی فوتبال، او را از پشت دار قالیها نجات داده و به سمت چمنهای اساطیری فرستاده بود. وقتی که در نیمفصل جام تخت جمشید آقای گل لیگ ایران شد، کارشناسان با اندکدقتی در بازیهای او فهمیدند که این بشر چقدر آسان گل میزند. انگار که دارد گره سادهای بر تار و پود قالی شبستر میزند، یا لیوان آبی از چشمهی «ساری زمی» (مزرعهی زرد) سر میکشد. چهارمین مرد بیاتی، سربازصفری به نام «حسنآقا خانفام» بود که ما فکر میکردیم گروهبان نیروی هواییست، و معدن تکنیک بود. حالا به این جماعت اضافه کن چند سبیلوی دوستداشتنی را، مثل «مجید سوزنده» که در راست میجنگید یا «مشهد حوسین» (مشهدیحسین نورمحمدزاده) که در خطّ هافبک مشغول پیشرَوی بود و صدالبته «کچل هدایت» (مهابادپور) که در خطّ فوروارد رزم میکرد و هرگاه تراکتوریها را بازیکن تیم حریف نیش میزد، مردم داد میزدند: «هدایت عوضین چیخ، هدایت عوضین چیخ!» (هدایت تلافیشو دربیار!) اما این تمام داشتههای ممدآقا بیاتی برای ساختن «تراکتور» مدل ۵۴ نبود. او برای انتخاب بازیکن آیندهدار برای پستهای دیگر میدان هم رفت سرِ زمین تیم «ایران نوین» خرّمآباد و از آنجا دو لُر باغیرت آورد (غلام و ناصر) که الحق به جنگجویانِ ایلیاتیِ لرستان شباهت داشتند (من دیگر از راز مرگ رقّتآور ناصر میرزایی در این اواخر چیزی نمیگویم که فوتبال نهایت نامردی را در حقّ او تمام کرد. بروید از خواهرش بپرسید که در شبهای تار و تنهایی او چه گذشت) اولین تراکتور لیگی را البته بیاتی با آوردن چند بازیکنِ متوسط از تهران تکمیل کرد که از جملهیشان برادران «پاژخ» -از ترکان مهاجر به تهران- بودند. او سپس به این فکر افتاد برای «دادوش»، گلرِ ذخیره بیاورد و رفت از یک تیم دستهسومی، یک جوان رعنای توپُر آورد به نام «حمید» (ملکاحمدی که بعدها گلر تاج شد) و جوانگراییاش تکمیل شد.
شاید زیباترین بازی نوستالژیک من که در کودکی تماشا کردم، بازی «تراکتور» با تاجِ رایکوف در باغشمال بود. ۳۰ فرودین ۵۴ که با گل «مشهد حوسین» از وسط زمین، ما منفجر شدیم و رفتیم هوا. آن سال، «رحیمآقا مهنمای اقدم» ما با ۹گل آقای گل نیمفصل لیگ شد و عکسش را همهی قالیبافان آذربایجانی زدند بر دیوارهای کاهگلی مهمانخانهیشان. پشت سر رحیم، «صفر ایرانپاک» با ۸گل ایستاده بود. اکنون اما از آن جمع رشید بیادعای دلپذیر، بعضیهایشان شوفر تاکسی شدهاند، بعضیها عاق شدهاند، برخی با دردهایی غیر قابل تحمل دست و پا میزنند و در این «تراختور» پرهمهمه که هزارتا صاحاب پیدا کرده، کسی نمیپرسد که داداش اَسبت به چند؟
«تراکتور» مدل ۵۴ با اینکه پردرآمدترین تیم شهرستانی شد و در همهی بازیها استادیومش لبریز بود، اما افتاد؛ از قلّهی رؤیاهایش بهآسانی افتاد. میدانید محمداقا بیاتی دلایل سقوط را چه شکلی تحلیل کرد؟ او گفت که یکی از دلایل سقوط ما این بود که «بچههایمان طاقت دوری از خانواده را ندارند و در سفرهای دور و دراز، حوصلهیشان تنگ میشود». محمدآقا این نکته را به پایبندی سفت و سخت آذریها نسبت به خانوادهیشان ربط داد و بهطور مصداقی مثال زد: «اگر قرار بود بچهها یک بازی در تهران بکنند و سپس بروند به جنوب، اصلاً تیم از نظر روحی میپاشید». شاید آقای بیاتی انگشت روی نکتهای غریب گذاشته بود؛ چون در همان سالها که میرمجید و رحیم به اردوی تیم ملی دعوت شدند، آنها چند روز بعدش به تبریز برگشتند. انگار برای آنها تبریز اقیانوسی بود که تنها در اعماق آن میتوانستند نفس بکشند. هیچ چیزی حتی اردوی تیم ملی، دلشان را گرم نمیکرد. «تراکتور»، سال بعدش با استخدام «پرویز مظلومی» با قرارداد ۵۰هزار تومانی و «منصورکاویانپور» (بابای حامد) با ۴۰تومان، به جام تخت جمشید برگشت؛ اما اینبار یک پیرمرد چپِ سفت و سخت که دوست نداشت سر به تنِ تاج باشد، در رأس تیم بود. پیرمردی که با یک زیرپیراهن رکابی و شورت ماماندوز سفید، تیمش را تمرین میداد و دوست داشت اگر هم به همه میبازد، حداقلش تاج خسروانی را از پا دربیاورد.
۳- «تراکتور» دههی ۵۰ اگرچه محبوب بود، اما یک موجود صرفاً بومی بود که شهرتش از تبریز خارج نمیشد؛ مثل بقیهی تیمها. اما داستان از دههی هشتاد عوض شد. حالا یک بارسلونِ جهانسومی نیز از مشرقزمین برخاسته و تبدیل به هویت آذربایجانیان شده است؛ چیزی در کنار «ستّارخان» و «شهریار» و «عاشیقها». چیزی هویتبخش و شیرین که وقتی کودکان را از شیر میگیرند، نام «تراختور» را در گوشش پچپچ میکنند تا هرگز فراموشش نکنند. چیزی مثل شعرهای «بولوت قراچورلو» و «حبیب ساهر» یا «صمد وورغون». چیزی مثل صدای «ربابه مراداوا» یا «رشید بهبود» و «زینب خانلاراوا». چیزی مثل سیمینهرود و دریاچهی ارومیه و قاری کورپوسی (پل پیرزن)؛ چیزی مثل خانهی صدقیانی و تفنگ سهلول حاج الهیارخان جوانمرد. گیرم این خود پارادوکسی مضحک باشد که از ۲۰بازیکنش ، دو- سه تا یار بومی هم تویش پیدا نشود! اما داستان این است که «تراکتور»، تشخّص فرهنگی پیدا کرده است. دیگر باید عبور کنیم از آن سالها که صرفاً یک تیم فوتبال بود و وقتی میآمد به تهران و ما برای تماشای بازیاش به امجدیه یا آزادی میرفتیم، تک و توکی متعصّب پریشانخاطر بودیم که دلمان برای «تراکتور» ضعیف، ضعف میرفت و همیشه هم دست از پا درازتر برمیگشتیم. حالا این تیم، در میان تمام لایههای اجتماعی نفوذ کرده است و گاه پرچمش را در دورافتادهترین سیاهچادرهای ایل شاهسون هم دیده میشود؛ تیمی متعلّق به چوپانان، روشنفکران، ایلیاتیها، کارگرها و تودههای بینشان. حالا پرچمی در باد میرقصد. پرچمی بالای سلطان ساوالان (سبلان) بگذارید، پشت سر هم نایبقهرمان شود! چهار نایبقهرمانی کم نیست. تو نایبِ منی قهرمان! تو قهرمانِ منی نایب!
۴- اینکه نامهای صمدآقا و بویوکآقا و محمدآقا در موزهی «تراکتور» جایگاهی ابدی بیابند، تمام هنر ما نیست. مردان بسیاری در این تیم کمر خم کردهاند و از یادها رفتهاند. جایی در موزهیتان برای آنها نیز باز کنید. چگونه میشود بدون هیچ ستایش و تعظیمی در برابر مرد سبیل دستهدوچرخهای رومانیایی، از کنار هویت و سیاههی افتخارات «تی تی»ها رد شد؟ چگونه میشود نام «دکتر علیرضا نیکمهر» -دراماتیکترین و تراژیکترین دروازهبان تاریخ تراکتور- را فراموش کرد؟ چگونه باید از کنار اسم آن معاود عراقی سبیلو گذشت؟ نام «کامل انجینی» را کدامتان به یاد میآورید؟ بگذارید اندکی نیز از بیکسان و فراموششدگان بگوییم. از واسیلی محبوب که روزگاری بهعنوان تکنسین از کارخانهی تراکتورسازی رومانیا به تبریز آمد، اما هنرش را در ساختن نسلی شگرف برای تراکتور دیدیم. او مثل ارنست (میدن دروپ) نبود که در قهوهخانهها با خوردن تریت آبگوشت در کنار تیفوسیهای «تراکتور» در قهوهخانهی مشبهادر، برای خودش پرستیژی کسب کند. گاه که لازم می شد حتی «کریم باقری» ۱۷ساله را که آیندهدارترین ستارهاش بود، تنبیه میکرد که برود پشت دروازه، روپایی بزند و در کمبود دفاع وسط، حتی فوروارد ستارهای چون «شیخ لاری»اش را به پست دفاع میانی میکشاند. یکبار در جلسهی توجیهی او در ابتدای بازی لیگ، ازش اجازه گرفتم تا کنار بازیکنانش باشم و از تئوریهای تاکتیکی و تکنیکیاش فهمیدم که چندمَرده حلاج است. هنوز باید سبیلهای دستهدوچرخهای و چشم های زلالش را در موزهی «تراکتور» گذاشت و رویش نوشت: «سئویرم سنی» (دوستت دارم)؛ هنوز باید برای دکترعلیرضا نیکمهر، گلر تیزچنگ «تراکتور» در دههی هفتاد و کامل انجینی، فوروارد دههی پنجاهیاش هورا کشید. کامل از معاودین عراقی بود که تُرکی را یاد نمیگرفت، اما گلهای حساسی برای این تیم میزد. الان نمیدانم روزگار کهنسالی را در اتریش سپری میکند یا کجا آدمهایی مثل او نیز باید بدانند که ما هنوز فراموششان نکردهایم. همچنان که درد علیرضا را از یاد نخواهیم برد؛ روزی که نوعروسش در یک تصادف جادهای آتش گرفت و سوخت. خودش هم در شهریور خرابشدهی ۱۳۸۲ در تصادفی ویرانکننده درگذشت. ما دیگر ستارهای محجوب در حدّ او پیدا نخواهیم نکرد. گیرم سکّوهای امروز، مارش ظفر بخوانند و تودههای بیشکل را تبدیل به هوادرانِ آتشینِ یک تیم همیشه نایبقهرمان کنند؛ تو نایبِ منی قهرمان! تو قهرمانِ منی نایب!
متن کامل نوشتاری سرود رسمی تراختور:
ظفر مارشین چالان بـیزوق
دونیا بویی قالان بیزوق
قهرمانلیق بیزیم کی دیر
ایرانا باش اؤلان بیزوق
آذربــــایجان دیاریمیز
تیراختور ایفتیخارئمئز
ادب، شــــرف شـوعاریمیز
تیراختور ایفتیخارئمئز
بیرلیق گوجون اینانمشوق
داغلار کیمی دایانمیشوق
چؤخ میدانلار دؤلانـمئشوق
ایفتیخارلار قازانمئشوق
آذربــــایجان دیاریمیز
تیراختور ایفتیخارئمئز
ادب، شــــرف شـوعاریمیز
تیراختور ایفتیخارئمئز
*****
ترجمه فارسی:
ماییم که نوای پیروزی را میسراییم
تا ابد جاودانه خواهیم ماند
قهرمانی از آنِ ماست
ما سر ایران هستیم
آذربایجان دیار ماست
تراکتور افتخار ماست
ادب و شرافت شعارمان
تراکتور افتخار ماست
قدرت اتحاد را باور کردهایم
همانند کوهها استوار
میادین زیادی را درنوردیدهایم
افتخاراتمان حدّ و مرز ندارد
آذربایجان دیار ماست
تراکتور افتخار ماست
ادب و شرافت شعارمان
تراکتور افتخار ماست
انتهای پیام/