حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

شنبه, ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۳ 12 شوال 1445 Saturday, 20 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 11405 تعداد نوشته های امروز : 0×

صدای موتور گازی در خاطرات «کوچه باغ»/نامه‌ای که ۲ سال در رفت و آمد بود

شناسه : 31505 28 سپتامبر 2019 - 0:38 295 بازدید

صدای موتور گازی در خاطرات «کوچه باغ»/نامه‌ای که ۲ سال در رفت و آمد بود از تبریز-معصومه درخشان: تا صدای موتور گازی‌اش در کوچه و محله می‌پیچید، در خانه‌ها یکی یکی باز می‌شدند، مادران و دخترانی که چشم انتظار خبری از بابا، همسر و برادر خود بودند، چشمشان به خورجین آقای پستچی بود تا برایشان خبری […]

صدای موتور گازی در خاطرات «کوچه باغ»/نامه‌ای که ۲ سال در رفت و آمد بود
پ
پ

صدای موتور گازی در خاطرات «کوچه باغ»/نامه‌ای که ۲ سال در رفت و آمد بود

از تبریز-معصومه درخشان: تا صدای موتور گازی‌اش در کوچه و محله می‌پیچید، در خانه‌ها یکی یکی باز می‌شدند، مادران و دخترانی که چشم انتظار خبری از بابا، همسر و برادر خود بودند، چشمشان به خورجین آقای پستچی بود تا برایشان خبری آورده باشد. معنای انتظار را می‌توان از فراسوی نگاه آنها درک کرد که چگونه منتظر بودند تا پستچی مهربان محله نامه‌ای از یک عزیز رزمنده با خود به همراه داشته باشد. پیک خوش خبر، نامه‌های رزمندگان را خانه به خانه به دست مادرانی می‌داد که تا صبح دست‌های اجابت دعایشان تا عرش بلند شده بود و رزمندگان اسلام را دعا می‌کردند. دخترکان بابایی نیز چشم در چشم پستچی می‌شدند و اگر نامه‌ای از بابا برایشان نبود، غمگین‌تر از همیشه به خانه‌های خود باز می‌گشتند. «نادر جهانپور» همان پستچی محله‌های تبریز در سال‌های دور و نزدیک است که پایانی بر چشم انتظاری مادران و پدران بود تا خبری از عزیزان خود دریافت کنند. او ۶۴ سال از خدا عمر گرفته است، وقتی دفترچه خاطرات خود را گشود تا از خاطرات سال‌های عشق و حماسه سخن گوید، صحبت‌های خود را از اولین روزهای استخدام در اداره‌کل پست آذربایجان‌شرقی آغاز کرد. با تحصیلات ششم ابتدایی در ۲۶ بهمن سال ۵۶ در اداره پست استخدام شدم، پا قدم ما در اداره پست خوب بود که سه روز بعد با قیام مردم تبریز در ۲۹ بهمن پایه‌های حکومت ستم‌شاهی پهلوی لرزید. قبل از اینکه وارد خاطرات نامه‌رسانی رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس بشوم، بهتر است از خاطرات ۲۹ بهمن حرف بزنم.   اولین روزهای کاری همراه با رعب و وحشت ساواک بعد از استخدام در اداره پست، قرار شد با همکارم «علی برزگر» باهم کار کنیم تا از او جزئیات نامه‌رسانی در محلات مختلف را آموزش ببینم. روز ۲۹ بهمن با علی در منطقه «قرمزی باغ» و «قره آغاج»  قرار گذاشتیم، سر قرار رفتم و دو ساعت منتظر شدم ولی خبری از علی نشد، یک دفعه دیدم یک دسته از مردم با سنگ و کلوخ باجه‌های تلفن را شکستند و علیه رژیم نیز شعار داده و به افرادی که ایستاده و تماشا می‌کردند، می‌گفتند تا به آنها ملحق شوند. منطقه را نمی شناختم، همین‌طوری مانده بودم که چکار کنم، در یکی از خانه‌ها باز شد و یک خانم مسن به خیابان نگاه می‌کرد به کنار او رفته و اجازه خواستم تا بتوانم در حیاط آنها بایستم. هر لحظه تعداد افراد انقلابی زیاد می‌شد، انقلابیون بعد از حادثه مسجد «قزلی» به خیابان‌ها راه افتاده بوده، اعلامیه نیز پخش می‌کردند. اعتصابات هم خیلی بیشتر شده بود، در میدان «قره آغاج» ماموران ساواک به خیابان‌ها ریخته بوده و رعب و وحشت زیادی در شهر حاکم شده بود، تا ساعت چهار بعد از ظهر طول کشید تا من با پای پیاده به خانه برسم. شک مامور ساواک هر لحظه بیشتر می‌شد منطقه نامه‌رسانی من محله «کوچه باغ » و برخی دیگر از محلات بود، در همان زمان افزایش اعتصابات در «کوچه باغ » خانه به خانه نامه‌ها را پخش می‌کردم، یکی از ماموران ساواک به من شک کرده و مرا تعقیب می‌کرد، خود را به میدان قونقا رسانده و به اولین ماشینی که آمد سوار شدم، آمدن ماشین هم شک این مامور ساواک را بیشتر کرد و او همچنان مرا تعقیب می‌کرد، در یکی از خیابان‌ها مامور راهنمایی و رانندگی بود، مامور ساواک به کمک این مامور راهنمایی ماشین ما را متوقف کردند، ناگهان مامور ساواک به روی من اسلحه کشید، چون عموی راننده سرهنگ ارتش بود و دلش قرص بود، بنابراین با صدای بلند سر این مامور ساواک داد زد و گفت «اگر با من کار داری چرا به روی مسافر اسلحه می‌کشی و اگر این مسافر کار خلافی کرده چرا ماشین مرا نگه داشته‌ای»؟ در بین این خط و نشان کشیدن‌ها بود که دیدم مامور ساواک تمام نامه‌های مرا از کیفم در آورده و آنها را بررسی کرده بود ولی تیرش به سنگ خورده و چیزی پیدا نکرده بود. رساندن نامه رزمندگان از هر امری واجب‌تر بود بعد از ذکر خاطرات مربوط به حوادث انقلاب، حالا از نامه‌های رزمندگان تعریف می‌کند، از مدیرکلی که مدام تاکید می‌کرد «مبادا نامه رزمندگان در خورجین شما باقی بماند.» در آن زمان آقای «آسایش» مدیرکل پست بود، همیشه می‌گفت برادران من اجازه ندهید در خورجین شما حتی یک نامه بماند، حتی سال تحویل هم باشد، سعی کنید نامه را به خانواده‌ها برسانید، چه بسا ممکن است خانواده‌ای با دیدن و خواندن یک خبر از فرزند عزیزش از آمدن هزاران عید نوروز خوشحال‌تر باشد. وی با ذکر چشم انتظاری خانواده‌ها برای دریافت نامه عزیزان‌شان ادامه داد: خانواده‌ها به صدای موتور حساس بودند، همیشه گوش به زنگ بودند و من نیز تمام تلاش خود را می‌کردم تا همه نامه‌ها را به خانواده‌های‌شان برسانم، آن زمان کاغذ و پاکت‌نامه رزمندگان رایگان بود و تمبر نداشت. نوعروسی که داغدار شد در محله «کوچه باغ» که مشغول پخش نامه‌ها بودم، دختر جوانی بود که به خوبی صدای موتور را می‌شناخت و هر بار به محله آنها می‌رفتم، زود در را باز کرده و محله را نگاه می‌کرد، چون نامزد سربازش به جبهه اعزام شده بود، همیشه منتظر نامه‌های نامزدش بود، وقتی نامه نامزدش را به او می‌رساندم، خیلی خوشحال می‌شد. یک روز برای رساندن نامه این سرباز به آن دختر جوان به محله رفتم، دیدم روی دیوار آن خانه خبر شهادت آن سرباز را روی پارچه نوشته و به دیوار چسبانده و شهادتش را تبریک گفته بودند، انگار دنیا دور سرم چرخید، خیلی ناراحت شدم به طوریکه نتوانستم آن نامه را به آن دختر بدهم، نامه را به مسجد محل دادم تا خودشان تصمیم بگیرند، نامه را به خانواده‌اش بدهند یا خیر؟ نامه‌ای که ۲ سال در رفت و آمد بود در یکی از روستاهای سراب خانواده‌ای بود که تمام فرزندان او دارای معلولیت ذهنی بودند، پسر بزرگ خانواده به اسم حسین به جبهه رفته بود و سواد خیلی خوبی هم نداشت، در دوران خدمت نامه‌ای به خانواده‌اش نوشته بود، این نامه طی مدت دو سال بین او و خانواده‌اش در رفت و آمد بود، ما بعد از مدتی متوجه شدیم فقط پاکت نامه عوض شده و دوباره همان نامه را مجددا می‌فرستد و خانواده‌اش فکر می‌کنند، نامه جدیدی برایشان نوشته است. چرا به روی من اسلحه کشیدی برادر خانمم شهید شده بود و اعلامیه‌های آن در کیفم بود، زمستان بود و حدود ۲۰ تا ۳۰سانت برف همه جا را سفیدپوش کرده بود، در منطقه ولیعصر جنوبی نامه‌ها را به خانواده‌ها می‌رساندم، یک خانه بزرگی بود و می‌دانستم فردی در را باز نمی‌کند، قبلا هم نامه برایشان آورده بودم و هیچ فردی جواب نداده بود. این بارهم در زدم و طبق معمول فردی پاسخگو نشد، نامه را از لای در داخل حیاط انداختم، می‌خواستم برگردم که از سر کوچه یک ماشین پیکان برای من بوق زد و نزدیک من آمد، منتظر شدم تا کامل نزدیک شود و ببینم سوالی یا حرفی دارند یا خیر، دو نفر بودند به محض اینکه پیاده شدند به روی من اسلحه کشیدند، یکی از آنها گفت، «تو کی هستی، اینجا چه می‌خواهی و چرا اینجا آمدی»؟  به شدت ترسیده بودم، گفتم «نامه‌رسان پست هستم و از رزمندگان شما در جبهه نامه آورده‌ام.» در خانه را باز کرده و نامه را برداشتند، وقتی نامه را باز کردند، دیدند نامه از سوی پسر آن خانواده است که در جبهه بود. یکی از آنها گفت « چه کار خوبی کردی که فرار نکردی منم هم گفتم، دلیلی برای فرار ندارم، من به خاطر این منتظر شما ماندم که حداقل پستچی محله‌تان را بشناسید، من به وظیفه خودم عمل کردم حالا تو بگو که چرا اسلحه کشیدی؟ با این کار تو، من از زندگی فردای خود می‌ترسم، تو امروز اسلحه داشتی خواستی از خودت دفاع کنی من که اسلحه ندارم، چگونه باید از خودم دفاع کنم؟در مقابل حرف‌های من جوابی برای گفتن نداشت.» یکی از آنها گفت «دو هفته پیش نامه‌ای برای ما آمده است، این نامه را تو آورده‌ای؟ قضیه این نامه چیست؟ گفتم باید نامه را ببینم بعد در مورد آن صحبت کنیم، وقتی نامه را به دقت نگاه کردم متوجه شدم همان نامه‌ای بود که دو هفته پیش برای آنها آورده‌ام، یکی از آنها گفت، این نامه از سوی یک گروهک ضدانقلاب برای ما آمده، تو این نامه را از کجا آوردی و چه کسی آن را به تو داده است؟ به آنها توضیح داده و گفتم، من یک نامه‌رسان پست هستم و کار من فقط رساندن نامه به آدرس‌های روی آن است.» در ادامه گفتم «اطلاعی از محتوای آن ندارم، وقتی نگاه کردم دیدم روی نامه مهر واشنگتن خورده، بعد در تهران دوباره مهر زده شده و سپس در تبریز مهر زده بودند و من نیز به عنوان نامه‌رسان آن را آورده‌ام، بعد از شنیدن توضیحات اسلحه را جمع کردند و من هم اعلامیه‌های برادر خانمم که شهید شده و همراهم بود را به آنها نشان داده و گفتم، من نیز از خود شما هستم، جزو خانواده شهدا و رزمندگان هستم.» در روستا انگار اسرای کربلا آزاد شده بودند یکی دیگر از خاطراتم مربوط به آزادی اسرا در روستا بود. در روستای «اسب‌فروشان» سه نفر از رزمندگان که به اسارت گرفته شده بودند، آزاد شده و به روستا آمدند، ولوله‌ای در روستا به پا شده بود، انگار اسرای کربلا آمده بودند، اهالی روستا سر از پا نمی‌شناختند، همه روستا به پیشواز آمده و سلام و صلوات می‌فرستادند. نامه‌رسان سال‌های عشق و حماسه سپس در مورد علاقه خود به کار نامه‌رسانی گفت: نامه‌رسانی را خیلی زیاد دوست داشتم، یکی از همکارانم می‌گفت «من از اینکه کوچه به کوچه رفته و نامه‌رسانی کنم خیلی مقید بوده و احساس خجالت می‌کنم، من هم در جوابش گفتم، اتفاقا من هم تراکتورسازی را رها کردم و آمدم تا پستچی شوم چون خیلی به این کار علاقه دارم.» روزهایی را پشت سر گذاشته‌ام که در منطقه ائل‌گلی تبریز با پای پیاده و روی برف ۳۰سانتی گز کرده و نامه‌های شرکت نجاتی، نامه‌های کوی قدس که متعلق به شرکت نفت بود و نامه‌های کوی فردوس را به آدرس‌هایی که نوشته بودند، می‌رساندم. این را هم باید بگویم به نامه‌هایی که به صورت معمولی ارسال می‌شود، کسی پاسخگو نیست، الان نامه‌ها به صورت سفارشی و پیشتاز بوده و قابل پیگیری هستند ولی نامه‌های معمولی قابل پیگیری نیستند. پشتیبان حضرت امام باشید نامه‌رسان محله‌های تبریز بیان اینکه تمام سختی‌های پستچی بودن را با جان و دل پذیرفته بود، معتقد است که در آن سال‌ها خانواده‌ها چشم انتظار فرزندان خود بودند، پستچی‌ها احترام زیادی در بین مردم داشتند، همیشه قربان صدقه پستچی‌ها می‌رفتند و من همه سختی‌های کار پستچی را به جان می‌خریدم تا خانواده‌ای از فرزند عزیزش بی‌خبر نماند. معمولا خانواده‌ها نامه را پیش من باز نمی‌کردند، گاهی اوقات به‌ندرت پیش می‌آمد که نامه‌ها داخل پاکت نبوده و محتوای نامه در معرض دید بود و می‌‌شد نامه را خواند. برخی از نامه‌های رزمندگان را  که به صورت اتفاقی و تصادفی دیده بودم نوشته بودند «پشتیبان حضرت امام باشید، اگر من به خانه آمدم یا نیامدم مهم نیست، شما امام را درک کنید.» *** امروز از بابایم نامه‌داری دخترکانی که در آن سال‌ها چشم انتظار نامه‌ای از بابا بودند، تعدادشان کم نیست، آنهایی که طاقت دوری بابا را نداشتند، دلشان به همین نامه‌های آقای پستچی گرم بود تا از بابای عزیز خبری برایش آورده باشد. رقیه غلامی یکی از روزنامه‌نگاران تبریزی یکی از همان دخترانی بود که هر روز چشم به در دوخته بود تا نامه و خبری از بابایش برسد. وی، خاطره دریافت نامه بابایش از آقای پستچی را این‌گونه تعریف کرد، « پدرم جهادگر بود و به عنوان جهادگر به جبهه گیلان‌غرب اعزام شده بود، آن موقع کلاس دوم دبستان بودم، هر روز که از مدرسه به خانه برمی‌گشتم، در راه آقای پستچی را می‌دیدم که مشغول رساندن نامه‌های رزمندگان به خانواده‌هاست، دوان دوان خود را به پیش آقای پستچی رسانده و می‌پرسیدم، امروز از بابای من نامه‌ داری؟ آقای پستچی گفت بله نامه را به مادرت دادم. یک روز دوان دوان خود را به پیش آقای پستچی رساندم و در حالی که نفس نفس می‌زدم، خواستم  در مورد نامه پدرم سوال کنم، باورم نمی‌شد، یک لحظه دیدم پدرم مقابلم ایستاده، به شدت خوشحال شده و اشک شوق ریختم.  انتهای پیام/۶۰۰۲۰/س

منبع

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.