حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

شنبه, ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۳ 12 شوال 1445 Saturday, 20 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 11405 تعداد نوشته های امروز : 0×

برگی از هزاران برگ نانوشته

شناسه : 31537 02 اکتبر 2019 - 8:23 542 بازدید

برگی از هزاران برگ نانوشته   از تبریز- معصومه درخشان: همه خاطرات هشت سال دفاع مقدس آنهایی نیستند که در کتاب‌ها و از زبان رزمندگان نوشته و به زیور چاپ آراسته شدند، خاطرات این هشت سال آنقدر عمیق است که شاید با گفتن و نوشتن به اتمام نمی‌رسد. شنیدن خاطرات رزمندگان در جبهه‌های مقاومت و […]

برگی از هزاران برگ نانوشته
پ
پ

برگی از هزاران برگ نانوشته

  از تبریز- معصومه درخشان: همه خاطرات هشت سال دفاع مقدس آنهایی نیستند که در کتاب‌ها و از زبان رزمندگان نوشته و به زیور چاپ آراسته شدند، خاطرات این هشت سال آنقدر عمیق است که شاید با گفتن و نوشتن به اتمام نمی‌رسد. شنیدن خاطرات رزمندگان در جبهه‌های مقاومت و ایثار بخشی از حافظه تاریخی این جنگ نابرابر است. در کنار خاطرات رزمندگان مردم در شهرها نیز خاطرات زیادی از آن روزها دارند و در این روزها که یاد و نام رزمندگان و شهدای هشت سال دفاع مقدس، روایت‌گری و خاطره‌گویی ذهن‌ها را به آن سمت و سو می‌برد، شنیدن خاطره‌های شهروندان نیز خالی از لطف نیست. شب عروسی خواهر و شوخی برادر شهید معصومه علمی، خواهر شهید مقصود علمی در گفت‌وگو با فارس با گرامیداشت یاد و خاطره شهدای هشت سال دفاع مقدس، خاطره‌ای از برادر شهید خود را این طور تعریف کرد، «سال ۶۰ شب عروسی‌ام بود، مراسم مختصر عروسی برای خانم‌ها در حال برگزاری بود، در خانه به صدا درآمد، مادرم برای باز کردن در به حیاط رفت، قبل از اینکه در حیاط را باز کند، صدای رزمنده‌ای آمد که مادرم را حاج خانم صدا کرد و گفت، «حاج خانم مگر نمی‌بینید این همه شهید آورده‌اند، همسایه‌ها داغدارند چگونه می‌توانید مراسم عروسی گرفته و خوشحالی کنید». مادرم لای در را کمی باز کرد و گفت، « الان تمام می‌شود دخترم هم جوان است، دلش می‌خواهد از مراسم عروسی‌اش خاطره خوش داشته باشد». رزمنده پشت در گفت، «حاج خانم بی‌زحمت در را کامل باز کن من از دوستان پسر رزمنده‌ات مقصود هستم»، همین که مادرم در  را باز کرد، دیدم برادرم به حیاط آمد و به شدت می‌خندید، می‌خواست با این کار سر به سر مادرم بگذارد. وی افزود: برادرم خیلی خوش‌خنده و اهل مزاح و شوخی بود، به همه فامیل، دوستان و اقوام می‌گفت، بگوئید و بخندید، شب عروسی من نیز برای شوخی و خنده در خانه را زده و این حرف‌ها را گفت و بعد هم کلی خندید. برادرم چند ماه بعد در سال ۶۱ در عملیات خیبر به شهادت رسید.   لب و دهانم کج شد سولما محمدثانی،کارشناس مامایی هم وقتی می‌خواهد از خاطرات آن روزها حرف بزند، از صدای مهیب بمباران‌ها و ترس و وحشت عمومی می‌گوید.« در آن سال‌ها منزل ما در خیابان گلباد کوچه مریم بود، این کوچه از یک طرف به سمت  بیمارستان امام خمینی (ره) و از یک طرف به خیابان گلباد بود، در سال۶۵ دانش‌آموز کلاس اول نظری بودم، ۲۷ دی‌ماه ساعت ۱۱ شب بود که در حال پرو لباس بودم یک لحظه یادم افتاد درس‌های فردا را به صورت کامل ننوشته‌ام، مشغول نوشتن درس‌هایم بودم، یک لحظه همه جای حیاط پر از آتش و دود شد، تمام شیشه‌ها ریز ریز شده ریختند.در آهنی حیاط و در ورودی خانه  شکست و از جا کنده شد. وی ادامه داد: خیلی وحشتناک بود، از شوک و ترسی که همه وجود مرا گرفت لب و دهانم به یک سمت کج شد و مدت‌ها طول کشید تا با دارو و دکتر به حالت طبیعی خود برگردد. بعد از آن یک ماه در «ایلخچی» ماندیم و یک ماه دیگر به هریس رفتیم. چون پدر و مادرم هر دو شاغل بودند، هر روز از شهرستان به تبریز برای کار در رفت و آمد بودند. محمد‌ثانی با اشاره به حرف‌های مطرح شده در آن روزها افزود: آن روزها می‌گفتند خلبان آن هواپیما که چهار نقطه را همزمان بمباران کرد، یک دختر خلبان اسرائیلی بود که دانشکده فنی تبریز، خیابان گلباد، بیمارستان امام و ساختمان‌های روبه‌ روی کارخانه پشمینه را بمباران کرده است. گفتند بمبی که در محله ما افتاد هنوز عمل نکرده است و به اصطلاح باز نشده است ولی همان بمب باز نشده یک گودال بسیار عمیق حتی بیشتر از ۵ متر در محله ما شکافته بود.     جبهه با طعم نان فانتزی حسین کاظمی یکی دیگر از شهروندان تبریزی که بافنده فرش‌های جام جهانی نیز است، یکی از خاطرات ماندگار خود را پخت نان فانتزی برای رزمندگان اعلام کرد. وی گفت: من آن روزها برای رزمندگان اسلام نان فانتزی می‌پختم، آن هم یک هفته شبانه و یک هفته روزانه کار می‌کردیم، رادیو همراه همیشگی ما بود هر وقت آژیر وضعیت قرمز را از رادیو می‌شنیدیم، به پناهگاه‌ها می‌رفتیم، ما حدوداً هر شب هشت گونی آرد نان فانتزی ۸۰ کیلویی را پخته و از هر گونی حدوداً یک‌هزار و ۵۰۰ عدد نان فانتزی در می‌آوردیم، نان فانتزی‌ها را به اتوبوس‌هایی که از ترمینال قدیم تبریز راهی مناطق جنگی می‌شدند، تحویل می‌دادیم. کاظمی ادامه داد: یادم است کارفرما همه کلیدهای مغازه و خانه‌اش را به من داد و با خانواده‌اش به روستاهای اطراف تبریز رفتند، متاسفانه آن روز مقابل بیمارستان آذر روبه روی باغ گلستان را هواپیماهای عراقی بمباران کردند و بعد از آن نیز شهرک خانه‌سازی تبریز را هدف قرار دادند. کم مانده بود گوش پسر همسایه برود فاطمه رضایی هم یک خانم خانه‌دار است که در مورد خاطرات آن روزها گفت: خاطرات دهه ۶۰ که هشت سال آن با تجاوز رژیم بعثی همراه بود، خاطرات فراموش نشدنی زیادی دارد، آژیر خطر، چسباندن چسب‌های خاکی رنگ پهن به شیشه‌ها، قطعی برق خانه‌ها، قائم شدن در زیر پله، کندن سنگر و پناه گرفتن در آن هنگام بمباران، اعزام رزمندگان به جبهه در میدان شهدای تبریز و بدرقه مردم با سلام و صلوات و دود کردن اسپند از جمله خاطراتی است که همه مردم آنها را در ذهن دارند. وی ادامه داد: بسته‌بندی موادغذایی در خانه‌ها و مساجد توسط مردم، تشییع پیکر شهدا در شهرها و روستاها، بمباران خانه‌ها و بیمارستان، مدارس، نیروگاه‌ها در شهرها از جنایت‌های صدام پلید و جنایتکار است. رضایی ادامه داد: دیدن فیلم‌های تلویزیونی در خانه همسایه، خواندن نامه رزمندگان در بین اعضاء فامیل و به صورت دسته جمعی، تماشای دیدار رزمندگان با حضرت امام (ره)، اهدای خون توسط مردم و کمک پرستاران و امدادگران به رزمندگان، دیدن کمک پیرزنی که فقط چند تا تخم‌مرغ برای رزمندگان آورده بود یا خانم‌هایی که جوراب پشمی برای رزمندگان می‌بافتند از خاطرات فراموش نشدنی آن روزهاست. وی گفت: اگر بخواهم به یکی از خاطرات اشاره کنم، باید بگویم «پشت منزل مسکونی ما باغ بزرگی بود جوانان محله تصمیم گرفتند چند سنگر آنجا درست کنند، جوان‌ها زمین باغ را تا ارتفاع دو متر کنده و دیوارهای سنگر را با گونی‌های خاک درست کرده و تعدادی فانوس و نان خشک نیز در داخل سنگر گذاشتیم. علاوه‌بر سنگر محلات در مدرسه‌ها نیز سنگر درست کردند و برخی افراد در حیاط خانه خودشان نیز به ایجاد سنگر اقدام کردند. رضایی یادآور شد: یک شب وضعیت قرمز شد با همسایه‌ها به سنگر دویدیم، پسر همسایه، بچه‌ها را به سنگر فرستاد و خودش در آستانه سنگر ایستاده، در آن لحظه کمی به داخل سنگر خم شد و نگاهی به داخل سنگر کرد، ناگهان صدای انفجار سنگر را به لرزه درآورد، وقتی او سرش را به داخل سنگر خم کرد، مقابل چشم ما ترکش از روی سر او رد شد و روی گونی‌های پر از خاک سنگر افتاد، خدا خودش رحم کرد.   باز شدن اکسیژن و فرار به زیرزمین وی ادامه داد: خردادماه سال ۶۳ پسرم محمدعلی سه ماهه بود که در بیمارستان کودکان تبریز بستری کرده بودم.در اتاق ما ۱۰نفر از کودکان بستری بودند، یکی از کودکان تشنج شدیدی کرده بود و به شدت گریه می‌کرد، به طوریکه مادرش نمی‌توانست او را آرام کند، پرستاران مجبور شدند به وی اکسیژن وصل کرده و دست و پای او را ببندند. رضایی اضافه کرد: پنجره‌های بیمارستان را پتو کشیده بودند و کادر بیمارستان با چراغ‌های کم نور کار می‌کردند، وضعیت قرمز اعلام شد، کمی منتظر ماندیم بعد از مدتی وضعیت سفید شد. در این لحظه یکی از پرستاران متوجه نبود و با دستگاه اکسیژن برخورد کرد و دستگاه به زمین افتاد و سر آن باز شد. تمام اکسیژن داخل آن در هوا پخش شد به طوریکه صدایی مانند صدای انفجار فضا را پر کرد شیشه‌های اتاق شکست، دکترها و پرستاران همه بیرون دویدند، مادران هم میله‌های سرم کودکان را کنده و با بچه‌های خود به زیرزمین فرار کردیم. وقتی به زیرزمین رفتیم، تازه متوجه شدیم به جز افراد اتاق ما هیچ‌کدام از افراد دیگر فرار نکردند. وی ادامه داد: پرستاران به طبقه بالا برگشتند و دیدند در بیمارستان همه چی عادی است، پشت سر آنها ما هم برگشتیم تعدادی از دکترها با عصبانیت گفتند، چرا سرم دست کودکان را کنده‌اید» و ما گفتیم «می‌خواستید در بمباران بیمارستان بچه‌هایمان را گذاشته و خودمان فرار کنیم. تازه دکترها متوجه شدند ما صدای مهیب باز شدن اکسیژن و شکستن شیشه‌های اتاق  را با بمباران بیمارستان اشتباه گرفته و فراری شده‌ایم. وقتی وارد اتاق شدیم دیدیم مادر همان کودکی که تشنج کرده بود در اثر ازدحام افراد پشت در مانده و بیهوش شده است که با کمک پرستاران حالش خوب شد. صدامین  قالمییب توپی توپخانه‌سی حسین سلیمی‌باهر، دبیر پرورشی‌ دهه ۶۰ نیز به فارس گفت: در اوایل سال ۵۸ انقلاب فرهنگ در دانشگاه‌ها آغاز شد، بنابراین از طریق دانشگاه به آموزش و پرورش رفته و در دبیرستان شهید آیت‌الله قاضی طباطبایی مشغول به فعالیت شدم. وی گفت: در آن سال‌ها انجمن اسلامی مدارس خیلی منسجم و هماهنگ فعالیت می‌کرد و این رمز موفقیت بود. تمامی دانش‌آموزان و مدیر و معلمان اعتقاد قلبی داشتند که باید به رزمندگان و جبهه‌ها کمک کنند. دانش‌آموزان برای اعزام به جبهه اشتیاق خاصی داشتند حتی یکی از دانش‌آموزان به نام شهید امیر جدیری‌نامور را بر موتور خود سوار کرده و از خیابان حافظ از مقابل اعزام نیرو به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شد. سلیمی باهر ادامه داد: این شهید با آن سن و سال کم خود واقعا بزرگ مرد کوچک بود که خبر شهادت او مرا شوک زده کرد. دبیر پرورشی دهه ۶۰ مدرسه شهید آیت‌الله قاضی تبریز یکی از ماندگارترین خاطرات خود را شعرخوانی دانش‌آموزان سر صف اعلام کرد و گفت: هر صبح که مراسم صبحگاهی در مدرسه اجرا می‌شد، دانش‌آموزان با تمام توان وبا شور و علاقه خاصی می‌خواندند« صدامین  قالمییب توپی توپخانه‌سی». رقیه غلامی یکی از روزنامه‌نگاران تبریزی هم خاطره‌ای از دوران مدرسه خود را تعریف کرده و می‌گوید، «کلاس دوم دبستان بودم، عنوان یکی از دروس کتاب فارسی «کودک آواره فلسطینی بود» خانم معلم عادت داشت وقتی درس می‌داد اول از همه به من می‌گفت غلامی درس را روخوانی کن و آن روز هم طبق معمول درس را خواندم. وقتی سرگذشت آن کودک آواره فلسطینی را خواندم خیلی گریه‌ام گرفت. به یادم در جبهه افتادم و شدت گریه‌ام بیشتر شد، خانم معلم پرسید، «غلامی این روزها از پدرت خبر داری، نامه‌ای برایتان نوشته است؟» من هم گفتم « نه یک هفته‌ای است خبری نداریم و نامه‌ای برایمان نیامده است.» یکی دیگر از شهروندان به نام معصومه احمدی نیز خاطره رحلت حضرت امام خمینی (ره) را یکی از خاطرات تلخ و فراموش نشدنی دهه ۶۰ ذکر کرد و گفت، «کلاس سوم دبستان بودم ، صبح روز ۱۴ خرداد امتحان ریاضی داشتم اخبار ساعت ۸ صبح را نشنیده بودم برای امتحان ریاضی به مدرسه رفتم، سر راه مدرسه یک بقالی کوچکی بود که هر روز بیسکویت می‌خریدم، خواستم دوباره بیسکویت بخرم که  خانم مسن فروشنده گفت، «مدرسه‌ها تعطیل است، می‌گویند امام فوت کرده است»، من هم گفتم « نه امام فوت نمی‌کند، دکترها از او مواظبت می‌کنند». خداحافظی کرده و روانه مدرسه شدم، دانش‌آموزان و معلمان هم آمده بودند، در حیاط مدرسه بودیم که از بلندگو اعلام کردند مدرسه  تعطیل شده و امتحان ریاضی هم بعداً گرفته می‌شود. وی ادامه داد: به خانه برگشتم و دیدم همه اعضای خانواده خواب بودند در حالی که گریه می‌کردم، یکی یکی آنها را بیدار کرده و گفتم بلند شوید، می‌گویند امام فوت کرده است. مادرم به محض دیدن من ترسید و گفت تو در خانه چه می‌کنی؟ مگر امتحان ریاضی نداری، دوباره گفتم امام فوت کرده و مدرسه را تعطیل کرده‌اند. مادرم نیز باورش نمی‌شد برای اینکه باور کند رادیو را باز کرد و خبر فوت امام را شنید.***آری آن روزها نام و نان بهایی نداشت و آنچه میدان‌دار بود، قیام بود و عروج. آن روزها ماندن بی‌معنا بود و مردن در بستر، ننگی بزرگ.خاکریزها بوی بهشتِ مردانی را گرفته بود که سر به سر، تن به مرگ می‌سپردند تا مبادا وجبی از کیان دین و وطن به دست کفتاران حریص و متجاوز بیفتد، چرا که دفاع مقدس رساترین واژه در قاموس ایستادگی این ملّت قهرمان است که توانست نام و یاد آنان را چراغ راه آزادیخواهان جهان کند. امروز اقتدار میهن‌مان را مدیون آنانی هستیم که داشته‌های خود در راه کیان نظام فدا کردند و خم به ابرو نیاوردند تا راه آنان همچنان به روی مشتاقان باز باشد. انتهای پیام/۶۰۰۲۰/س

منبع

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.